۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

سخنی با عشق - حافظ شیرازی (در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع)

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان ورندانم چوشمع
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشتهٰ صبرم به مقراضِ غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر توسوزانم چوشمع
گرکمیت اشک گلگونم نبودی گرم روی
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب وآتش همچنان سر گرم توست
این دل زارنظاراشک بارانم چو شمع
در شب هجران مراپروانهٰ وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چوشمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چو ن شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب وآتش عشقت گدازانم چو شمع
همچوصبحم یک نفس باقی ست با دیدارتو
چهره بنمادلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی ازوصل خود ای نازنین
تامنوّرگرددازدیدارت ایوانم چو شمع
روز وشب خوابم نمی آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سرگرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چوشمع